همهچیز اتفاقی و در چشمبرهمزدنی بهوقوع میپیوندد. در دفتر سوژه، ناگهان نام دامپزشکی قدیمی بهمیان میآید که پیشترها دیده بودیمش و چند جملهای هم با او گفتگو کرده بودیم؛ دامپزشکی که مقابل شمارهتلفن منزلش، مختصر نوشتهایم: «حیدرعلی مشایخی، فردی است با بیش از ۳۰ سال سابقۀ خدمت در شبکۀ رسمی دامپزشکی که با وجود بازنشستگی در سال ۷۸، بهخاطر عشق و علاقه به حرفهاش، همچنان فعالیت خود را با سرکشی از روستاهای اطراف مشهد ادامه داده و تاکنون، چندینبار نیز کارمند نمونۀ شهرستان و استان شده است.».
مشایخی میگوید که امروز، برای گفتگو معذور است و قرار است «مالکی»، یکی از روستاییان و دامداران منطقۀ گوارشک که گوسفندهایش دچار بیماری شدهاند، پی او بیاید تا برای مداوای زبانبستهها به روستای «سعدآباد» بروند.
پیشنهاد ما برای همراهی آنها در این مأموریت کاری، پذیرفته میشود و در ادامه، خود را به محل قرار میرسانیم تا در سفری نیمروزه و در دل کوه و دشت و صحرا شاهد عینی نحوۀ طبابت این کهنهکار حوزۀ دامپزشکی باشیم؛ کاری که بهگفتۀ مشایخی فقط با عشق و علاقه است که میتوان سختیهایش را به جان خرید.
ساعت از ۱۰ صبح گذشته است. محل قرار، ابتدای خیابان شاهد، جایی در حوالی خانۀ مشایخی است. بهگفتۀ او که زودتر از «مالکی» به محل رسیده، قرار است به روستای سعدآباد در منطقۀ گوارشک برویم. با رسیدن خودروی مالکی، راهی میشویم و سعی میکنیم در پیچوتاب مسیر، خودروی آنها را گم نکنیم. باید تا انتهای بولوارتوس و سهراه فردوسی برویم و بعد وارد جادۀ روستایی شویم.
هرچه پیشتر میرویم، با طبیعت بکر و دستنخوردهتری روبهرو میشویم.
با درختان مختلف و باغهایی که در ردیفهای منظم در دو سوی جاده دیده میشوند. وجود چند مرغداری و مزرعۀ پربار، حاصلخیزی منطقه و داشتن زمینۀ مساعد برای پرورش حیوانات را به ما گوشزد میکند. هنوز چند متر بیشتر از تابلوی خوشامدگویی به روستای قهرمانپرور گوارشک، دور نشدهایم که با اشارۀ مشایخی، درکنار داروخانۀ دامپزشکی «دکتر نوریان» توقف میکنیم.
با او وارد داروخانهای میشویم که خودش، یکی از دستاندرکاران راهاندازی آن بوده است؛ به همین دلیل است که با صاحب داروخانه، صمیمی است و خودش برای برداشتن دارو به آن سمت پیشخوان میرود. حین برداشتن دارو از قفسه میگوید: «با ساخت این داروخانه، دیگر نیازی نیست دامپزشک و دامدار، برای تهیۀ داروی موردنیاز دام، این همه مسیر را بکوبد و به شهر برود.».
چند بسته قرص تقویتی و آنتیبیوتیک و داروی ضدقارچ و انگل را برمیدارد و ۸۵ هزارتومان روی پیشخوان میگذارد. داروها را که در کیف مخصوص برزنتی مشکیرنگش میگذارد، برمیگردیم تا بقیۀ راه را برویم.
از اینجا به بعد آقاحیدرعلی ترجیح میدهد همراه ما شود تا نقطههای تیره و روشن حرفهاش را در این سالهای رفته، برایمان شرح دهد؛ برای همین به خودروی ما میآید و صحبتهایش را از روستای آباواجدادیاش واقع در توابع قوچان، شروع میکند و اینکه بعد از دوران نوجوانی، با پشتسر گذاشتن هفتخوان رستم، شاگرد ممتاز «سپاه ترویج» میشود و بعدها هم تکنسین دامپزشکی استان؛ «روستای کلاتۀ ملامحمدقلی، از توابع شهر قوچان، زادگاه من است که در سال ۱۳۲۷ در آن بهدنیا آمدم.
در دورۀ راهنمایی، نفر اول کلاس شدم و به مرکز آموزش کشاورزی مشهد در طرق معرفی شدم که آن زمان به نام دانشسرای کشاورزی معروف بود. دیپلم کشاورزی را گرفتم، اما این مقدار سواد برای شروع یک کار خوب، کافی نبود، بنابراین در دورۀ خدمت، باتوجهبه دیپلمم، شش ماه در سپاه ترویج کرج، آموزش دیدم.
۱۸ ماه هم باید خدمت میکردم. در همان دورۀ آموزشی ششماهه بود که بین ۲ هزارو ۵۰۰ نفر، رتبۀ اول را بهدست آوردم؛ به همین خاطر بازهم سهمیۀ ویژهای برایم درنظر گرفتند و برای بقیۀ دوران خدمت، به ادارۀ ترویج آبادانی مشهد در حوالی میدان شریعتی (تقیآباد) منتقل شدم. کارم هم کمک به روستاییان برای ترویج کشاورزیِ صحیح بود. گاهی هم ازطریق اداره، برایشان وسایل موردنیاز کشاورزی را میبردم.».
همهچیز از طاعون گاوی در سال ۱۳۴۸ خورشیدی شروع میشود؛ بیماری کشندهای که دامهای گاوی کشور را از بین میبرد و باعث میشود ادارۀ ترویج و آبادانی، به کارکنانش دستور دهد تا در نقاط مختلف حاشیۀ مشهد، قرنطینههایی را برای حیوانات مشکوک به طاعون ایجاد کنند؛ البته این بیماری پیامدهای مثبتی هم داشته که آقاحیدرعلی دربارۀ آن چنین میگوید: «تا پیش از شیوع این بیماری، ادارهای به نام دامپزشکی نداشتیم و بعد از آن، چنین شبکهای ایجاد شد. ما هم بهعنوان نیروی کمکی در پستهای قرنطینۀ جادهسیمان و گاهی هم محدودۀ خواجهربیع، مأمور شدیم تا با سرکشی به حیوانات و مشاهدۀ مورد طاعون گاوی، سریع دام بیمار را قرنطینه کنیم.».
صحبتهای مشایخی گل انداخته است و ماجراهای گذشته را با جزئیاتش، بهخوبی تعریف میکند. در میان راه، به ساختمانی میرسیم که بر روی تابلوی آن نوشته شده: «پست دامپزشکی گوارشک.»؛ جایی که در مجاورت اردوگاه تفریحی «ا... وردیخان» است.
خیلی زود میفهمیم که مشایخی یکی از بانیان و مؤسسان این پست بوده است. با ورودمان به ساختمان، خودش اینطور برایمان توضیح میدهد: «شبکۀ دامپزشکی که تشکیل شد، چند سالی در شهرستان کلات بودم و بعد هم مرا به گوارشک منتقل کردند تا بهخاطر تعدد دامداریها و مرغداریها در این مکان، نظارتی بر امور دام داشته باشم.
سال ۷۶ یعنی دو سال پیش از بازنشستگیام، رئیس وقت ادارۀ دامپزشکی خراسان، با درنظر گرفتن اعتبار ۸ میلیون تومان، از من خواست که به شبکۀ دامپزشکی محدودۀ خدمتم رسیدگی کنم.
من هم فوری دستبهکار شدم تا ساختمان پست دامپزشکی گوارشک را راه بیندازم. ازآنجاکه با اهالی منطقه ارتباط خوبی داشتم و آنها به من اعتماد داشتند، خیّری به نام حاجعلی صابری، زمین ۴ هزارمتریاش را بخشید و با اعتباری که داشتیم، ساختمان را روبهراه و برقکشی کردیم.
بعد هم با دست خودم، دورتادور حیاط را نهال میوه کاشتم که سالهاست به بار نشسته است.». با راهنمایی مشایخی وارد حیاط باصفای ساختمان میشویم. محمدرضا امیری، رئیس کنونی اداره، از انتهای محوطه بهسمت ما میآید و با دیدن مشایخی، خوشحال و غافلگیر میشود. از دلیل حضور ما که باخبر میشود، میگوید: «روستاییان و عشایر این دوروبر و حتی کمی دورتر، همگی آقای مشایخی را میشناسند و کارش را قبول دارند.
او پیشکسوت حرفۀ دامپزشکی است و با اینکه ۱۸ سال است بازنشسته شده، فعالیتش متوقف نشده است و هنوز طرح و ایدههای خوبی درزمینۀ دامپزشکی میدهد و با بخش خصوصی ارتباط خوبی دارد.».
او دربارۀ فعالیتهای شبکۀ دامپزشکی نیز توضیح میدهد که نظارت بر سلامت و بهداشت تمام مواد غذایی خام دامی، اعم از کبک و تیهو و مرغ و ماهی و گوسفند و... تا پیش از پخت (و بهاصطلاح خودش تا قبل از قابلمه) وظیفۀ دامپزشکی است؛ به همین دلیل واکسیناسیون دامها اهمیت بسزایی دارد.
دوباره که راه میافتیم، مشایخی برای لحظاتی سکوت میکند و بعد به جادۀ فرعی اشاره میکند تا به آن سمت برویم. از آن فاصله، چادرهای عشایر پیداست؛ چادرهایی که تعدادشان از انگشتان دست، کمتر است و خیلی زود میفهمیم که همه اهل یک خانواده اند و نام فامیلیشان «پروانه» است.
آنها با دیدن مشایخی تعجب میکنند. تعداد زیادی گوسفند در گوشهای از دشت و در مکانی محصورشده دیده میشود و سگ پاسبانی نیز در کنارشان ایستاده است. هرکدام از چادرها محل سکونت یک خانواده است. به داخل چادری میرویم که امکانات اولیۀ زندگی را دارد.
مردان این طایفه، مشایخی را به نام «دکتر رنجبر» (نام خانوادگی پیشینش) صدا میزنند و احترام ویژهای برایش قائلند. حسین پروانه، یکی از مردهای این طایفه است که ارتباطش با دکتر، صمیمیتر از بقیه است. فارسی را با لهجۀ ترکی حرف میزند و از تشخیصهای دقیق مشایخی میگوید: «دکتر رنجبر، در کارش خیلی مهارت دارد. یک نظر به حیوان نگاه کند، متوجه میشود که چه مرضی دارد. نسخهاش هم آنی اثر میکند.
یکبار تعداد زیادی از گوسفندانم دور خودشان میچرخیدند و معلوم بود که حالوروز خوشی ندارند. نمیفهمیدم چرا آن قدر بیتابند. تا دکتر را خبر کردیم و آمد، تشخیص داد که زبانبستهها بهخاطر سرد و گرم شدن هوا و تغییر دما، ذاتالریه گرفتهاند.».
محمد پروانه، برادر کوچکتری هم که در یکی از همین چادرها اتراق کرده و کمحرفتر است، به زبردستی دکتر و تشخیص بهموقعش اشاره میکند: «یکبار حیوانات یکی از دامدارها داشتند پشتسر هم تلف میشدند و چند تا دامدار که آنها را معاینه کرده بودند، نفهمیده بودند مشکلشان چیست.
دکتر رنجبر با چند سؤال و جواب از صاحب دام، فهمید که آنها علف سمی خطرناکی خوردهاند. از آن به بعد دامدارها فهمیدند که باید وقت رد شدن از آن محدوده، دهان دامهایشان را ببندند تا علف مسموم نخورند.».
حرف خاطره که بهمیان میآید، مشایخی ماجرایی را تعریف میکند که او را تا یکقدمی مرگ کشانده؛ «در سال ۶۸، اوایل خدمتم در منطقۀ گوارشک، مردی به من مراجعه کرد و با ناراحتی گفت چغندر بزرگی در گلوی گاوش، گیر کرده است.
فوری با وسیلۀ شخصی او به روستای دندانه رفتیم. معاینۀ اولیه انجام و مشخص شد که گلوی گاو، متورم است. شلنگی را به داخل دهان گاو فروکردم و چند ضربه به تودۀ متورم زدم تا پایین برود. یکدفعه فهمیدم جسم خارجیای وجود ندارد، اما خیلی دیر شده و گاو دهانش را بسته بود.
حیوان، دستم را گاز میگرفت و بهشدت فشار میداد. با دادوفریاد از دامداران کمک خواستم و دستم را بیرون آوردم. آنجا بود که فهمیدم گاو مبتلا به بیماری هاری است و دامدار این موضوع را پنهان کرده است. فوری محل گزش دستم را با آب و صابون گرم شستم که بهترین کار برای انواع گزش حیوانات است.
بعد هم با چند نفر از دامداران که با آن گاو سروکار داشتند، برای زدن واکسن هاری به مرکز بهداشت رفتیم و در چند نوبت واکسینه شدیم. خوشبختانه خطر از ما دفع شد، اما حیوان روز بعد حادثه، تلف شد.».
بعد از ترک چادرهای عشایر، وارد روستای سعدآباد میشویم که بهگفتۀ مشایخی، بهاشتباه روی تابلوی ورودی آن، نوشته شده است «سعیدآباد.». اهالی با دیدن مشایخی، برایش دست تکان میدهند و برخی هم با لهجۀ کردی با او خوشوبش میکنند. کوچههای روستا هنوز سبکوسیاق شهر را به خود نگرفته؛ گرچه از فضای روستایی هم دور شده است.
بالاخره به خانۀ مالکی میرسیم که حدود ۲۰ گوسفند، در داخل حیاط آن دیده میشود. دامپزشک روستا بهسراغ گوسفندها میرود و خوب براندازشان میکند. از صدای گوسفندها و آبریزش بینی و دهان آنها پی به بیماری عفونیشان میبرد.
یکی از آنها را بهسختی میگیرند و مهار میکنند تا مشایخی معاینهاش کند. او دهان حیوان را بهزور با انگشتان دستش باز میکند تا مطمئن شود که تشخیصش درست بوده است. تزریق آنتیبیوتیک و تقویتی، چارۀ درد است. باید تا پیش از غروب، همۀ گوسفندان را واکسینه کند تا تغذیۀ آنها دچار اختلال نشود و به سلامتیشان صدمهای وارد نشود.
کار مشایخی تا غروب ادامه دارد و ما باید برگردیم. آخرین صحبتهای دامپزشک قدیمی را میشنویم؛ «دامپزشکی شغل سختی است. اگر در کارت، وجدان و علاقه داشته باشی، میتوانی موفق شوی، وگرنه دوام نمیآوری و مثل خیلیها باید بهدنبال شغل آزاد بروی.».
او که درس خود را درزمینۀ دامپزشکی تا مقطع فوقدیپلم خوانده، کولهباری از تجربه دارد و از زندگی و درآمد کار خود راضی است. در این میان حمایت همسرش، صدیقۀ نبوی، را نیز در موفقیت کاریاش مؤثر میداند؛ «گاهی مأموریتهایم بیستروزه و یکماهه بود. اوایل کارم، امکانات مثل حالا نبود و ما با قاطر و الاغ از این روستا به آن روستا میرفتیم.
گاهی هم بیماریِ همهگیر دام و واکسیناسیون آنها زمان زیادی را از ما میگرفت. در همۀ این شرایط، خانمم جور بزرگ کردن و تربیت دختر و سه پسرم را میکشید و شکر خدا الان همه در سطح عالی درس خوانده و شاغل شدهاند و از آنها راضی هستیم.».
* این گزارش چهارشنبه، ۱۲ مهر ۹۶ در شماره ۲۶۳ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.